این روزها رمانی از چارلز بوکوفسکی را در دست گرفتهام و بنا دارم به آنچه در صحنههای آغازینِ داستان «عامهپسند» او توجهام را به خود جلب کرده بپردازم. عامهپسند ترجمهی «پیمان خاکسار» است از نام اصلی کتاب با عنوان «Pulp»؛ اسمی که معنای دقیقترش «مبتذل» است اما مترجم بنا به دلایلی که در پیشگفتار بر میشمارد چنین نامی را برگزیده است. باری. برویم سراغ مولفههای برجستهی این رمان.
در نگاه اول، دو ویژگی جالب به چشم میخورد: دیالوگهای زیاد اما ساده، و جریان سیال ذهن شخصیت اصلی در شرح صحنهها و تداعی از آنها. داستانی که «نیک بِلان» برای ما روایت میکند بیشتر شبیه به یادداشتهای روزانه است. با این حال، از چند منظر میتوان با متنِ بوکوفسکی مواجه شد؛ ویژگیهای صحنهي داستانی، کیفیت دیالوگ و نقش آن، و همینطور تاثیر فرم یادداشتنویسی در ساخت شخصیت.
وقتی صحنه سوم را تمام کردم به این پرسش رسیدم: آیا این جریان سیال که فرم یادداشت روزانه را دارد، نقشی در پیشبرد داستان ایفا میکند؟ در نگاه نخست پاسخ منفی بود!
داستان از اینجا شروع میشود که «بانوی مرگ» از کارآگاه نیک بلان کمک میگیرد تا نویسندهی بزرگ فرانسوی به نام «سلین» را شکار کند. نویسندهای که در واقعیت، سالها پیش مرده اما مرگ معتقد است که این حقیقت ندارد!
بنابراین در صحنه اول، فضای سوررئالی که در داستان آفریده شده عامل کشش داستان است. در آغاز، اگرچه فرم گفتهشده نمایانگر سادهنویسی نویسنده است اما شاید کمی در خواننده مقاومت ایجاد کند و او را به همان پرسشی که مطرح شد برساند؛ آیا پیش میبرد؟ آیا ضرورتی دارد؟
کارکرد این جریان سیال، در ترسیم دقیقتر نیک بلان هویدا میشود. پس نه تنها نمونهای خوب از سادهنویسی در اختیار میگذارد، بلکه اهمیت یادداشتنویسی روزانه را هم نشان میدهد؛ عادتی که میتوان از دل محصولِ آن، داستانهای بسیار، در هر قالبی، بیرون کشید و مانند این رمان، به راهی برای شخصیتپردازی رسید.
دیالوگ هم ساده است؛ خیلی ساده و البته حاوی طنز. از آنجاییکه نویسنده شاعر هم بوده توی متنش شاعرانگی هم به چشم میخورد؛ همین تشبیه مرگ به بانوی زیبایی با لباس بسیار تنگ که نیک بلان را حسابی به فکر فرو برده تا بیدرنگ خواستهی او را دنبال کند، نمایانگر شاعرانگی متن است. سلین مرده. مرگ هم وجود خارجی ندارد و کارآگاه به خواست یک مشتری سوررئال افتاده پی یک سوژهی مرده! موقعیت جذاب و شاعرانه است.
علاوهبر این، اسمها و بخشهایی از وقایع فرعی یا اصلی، برداشتی از زندگی شخصی نویسنده است؛ مثلا نام یکی از کارفرمایان و سوژهی موردتعقیب که از پشت تلفن به او معرفی میشود از نام انتشارات و ناشری که بوکوفسکی اولین بار به درخواستش نوشتن رمانی را آغازید گرفته شده است. این هم تاییدی بر نقش موثر یادداشت روزانه در ایدهپزی و تغذیهی داستان است.
این اولین مواجههی من با رمانی از بوکوفسکی بود. در همین صحنههای آغازین مشتاق پیگیری داستان شدم و دیدم که با رجوع به منابع باکیفیت در حوزهی موردعلاقهمان، درواقع به یک کلاس درس راه مییابیم. در این رمان به اهمیت یادداشتنویسی روزانه، شیوهی سادهنویسی در داستان، استفاده از دیالوگهای ساده، انتخاب سبک متناسب با شخصیت و موقعیت داستان (سوررئال)، و الگویی برای تمرین طنز پی میبریم.
آخرین دیدگاهها