یک فیلم، یک صحنه: مهر هفتم؛ بنشین تا دمی برآسایی!

فیلم «مهر هفتم»، شاهکاری است از «اینگمار برگمان» و داستانی‌ست درباره‌ مرگ‌اندیشی و ایمان. در ادامه به شرح و تحلیل یکی از صحنه‌های دیدنی و دلنشین این فیلم خواهم پرداخت. 

در این قسمت از فیلم، صحنه‌ای آرام از چند آدم قرون‌وسطایی- که از نظر عواطف و مشغولیات ذهنی تفاوت چندانی با انسان قرن بیست‌ویک ندارند- را در دشتی مشرف به دریا می‌بینیم. قهرمان فیلم، «شوالیه»‌ی ازجنگ‌برگشته، در کنار زن و شوهرِ بازیگر نشسته است. ملازم شوالیه و زنی خاموش سر می‌رسند تا دور سفره‌ای گرد هم بیایند.

پشت سرشان کاروان بازیگران و یک جمجمه‌ی انسان- که روی تکه‌چوبی فرورفته در زمین آویخته‌شده- دیده می‌شود. بازیگران با کاروانشان شهر به شهر گشت می‌زدند و جمجمه یکی از ابزار نمایش آن‌ها بوده است.  در دوردست چینه‌های سنگی و درختان انبوهی به چشم می‌خورد.

با درنظرگرفتن این تئوری که تمایل طبیعی چشم انسان به دیدن از چپ به راست است کمی هم به وزن نماها می‌پردازیم. ترکیب‌بندی تصویری مدنظر کارگردان، چه به صورت آگاهانه و چه ناخودآگاه، وزن هر نما از فیلم را تعیین می‌کند. احساسی که در بیننده با مشاهده‌ی هر نما ایجاد می‌شود و میزان جلب‌توجه نواحی مختلف نما- که غالبا به‌طور ناخودآگاه در بیننده عمل می‌کند- با توزیع وزن نما در ارتباط است.

 

ابتدا نمایی متوسط از شخصیت‌ها می‌بینیم. این نما به نظر متوازن می‌آید؛ دو نفر در چپ، دو نفر در راست و یک نفر در وسط نما- که انگار یک پنج‌ضلعی می‌سازند- جای گرفته‌اند. زنِ بازیگر که مشعوفِ این دورهمی است و این احساس را به‌سادگی ابراز می‌کند، زیر تابش آفتاب روی علف‌ها دراز می‌کشد.

شوالیه، خیره به افق و متفکر، بی‌اعتماد به خوشی‌های زودگذری‌ست که زن بازیگر از بابت آن‌ها احساس خرسندی می‌کند. زن در واکنش به کلام حسرت‌بار شوالیه، معتقد است که زندگی «تقریبا همیشه!» خیلی خوب است! او غالبا احساس خوشی دارد؛ با وجود همه‌ی خنده‌ها، اشک‌ها و بی‌رحمی‌های زندگی!

نمای متوسط قطع می‌شود به نمایی بسته و نزدیک از چهره، شانه و قسمتی از سینه‌ی زن که سرش را روی زمین رها می‌کند. دوربین بالاسر اوست. وزن نما، تماما در وسط آن متمرکز شده است و شمایل زن توجه ما را کاملا به خود جلب می‌کند، به‌طوری‌که او را موجودی دوست‌داشتنی می‌بینیم و می‌توانیم احساس مشترکی با او در این رهایی پیدا کنیم.

زن با نگاه و چهره‌ای آغشته به لبخندِ رضایتِ ملایمی رو به آسمان، انگار که در دوردست خیالش سیر کند، مونولوگش را در نهایت سادگی و صداقت می‌گوید و و غرق آرامش در این وضعیت می‌شود:

«روزهای پیاپی مثل هم‌اند. خیلی عجیب نیست! تابستون بهتر از زمستونه. چون که یخ نمی‌بندی! (چشمانش را به نشانه‌ی حظی وافر می‌بندد) اما بهار از همه بهتره.»

دوباره به نمای متوسط از همه برمی‌گردیم. مرد بازیگر مشتاقانه می‌خواهد به‌ سراغ «عود»ش برود تا شعری که برای بهار سروده را با آن بخواند. اما زن، او را بین زمین و هوا نگه داشته و احتمال می‌دهد مهمانانشان رغبتی نسبت به پیشنهاد شوهرش نداشته باشند. مرد اشتیاقی دارد که برگرفته از تمایل شخصی‌اش به اجراکردن، و صمیمیت و آرامشی‌ست که در جمع حس کرده.

دو ظرف شیر و توت‌فرنگی‌ وحشی وسط سفره است. ملازمِ شوالیه، که خودش هم شعر می‌سراید، پس از نوشیدن چند جرعه شیر از این پیشنهاد استقبال می‌کند. مرد بازیگر، راضی از این واکنش به سمت عود خود می‌رود. ملازم شوالیه، که در صحنه‌های پیشین هم کلام مطایبه‌آمیز و کنایی خود را به رخ کشیده بود، از آخرین سروده‌اش می‌گوید که درباره‌ی یک «ماهی بی‌عفت» است. اما سرفه‌ی معنادار و کنایه‌آمیز شوالیه، به نشانه‌ی مخالفت یا تمسخر، او را از خواندن آن منصرف می‌کند. او هم با واکنشی طعنه‌آمیز، زیرِ نگاه دیگران به افق خیره می‌شود و به افرادی اشاره می‌کند که «برای هنرش ارزش قائل نیستند»، و اینکه «او نمی‌خواهد کسی را بیازارد.»

مرد بازیگر، عود به دست در میان دیگران می‌نشیند. در نمایی بسته از او، عودش، جمجمه و کاروان پشت سرش، شروع به نواختن و نجوایی بی‌معنا می‌کند.

سپس نمای سه‌نفره از شوالیه، زن و مرد بازیگر را داریم؛ شوالیه و زن در پیشِ نما، و مرد در پس‌زمینه‌ی چپ. شوالیه به خاطر افکار و جنگاوری‌اش، پدیده‌ای وزین‌تر به حساب می‌آید و سمت راست نما را – که ذاتا وزن بیشتری دارد- سنگین‌تر می‌کند. مرد نوازنده در سمتِ سبُک نما جای داشته، و زن در وسط آنها حالتی تعدیل‌کننده دارد.

مکس فون سیدو (شوالیه) و بی‌بی آندرسون (زن بازیگر) و نیلز پوپ (مرد بازیگر)

 

مردِ بازیگر همچنان ملایم می‌نوازد. شوالیه پس از ابراز نگرانیِ زیاد‌ازحدش، از دوران خوشی که با زنش داشته می‌گوید. جنگِ طولانی،  او را از معشوقش دور و بی‌خبر کرده است. او دلتنگ زمانی‌ست که برای زیبایی‌هایِ معشوقش شعر می‌سروده. دلتنگ خانه‌ای‌ست که «پر از زندگی بوده!»

زن در واکنشی ساده و خوشدلانه، برای کمرنگ‌کردنِ تلخکامی او، چند توت‌فرنگی از توی مشتش تعارف می‌کند که با ابراز بی‌میلیِ شوالیه، دستش را پس می‌کشد و باز به فکر فرو می‌رود.

دیالوگ‌های ادامه‌ی این صحنه جالب‌توجه‌اند. شوالیه جملاتی درباره‌ی مشغولیت ذهنش، از ایمان، می‌گوید و بعد احساس عمیقش را از حضور در این جمع کوچک، ابراز می‌کند؛ وقتی‌که برای لحظاتی، ناگهان خودش را از سنگینی بارِ تردید و ایمان آسوده می‌یابد. وقتی‌که از این هم‌نشینی لذت می‌برد؛ حظ می‌کند از مصاحبت با این زوج خوش‌خلق و مهربان، نوزادِ خفته‌‌ی این زوج، ملازم بدعنق اما شوخ‌طبعش؛ ملازمی که همه‌چیز را به سخره می‌گیرد، هرگز آبش با خداباوری توی یک جوب نمی‌رود و درگیری ذهنی شوالیه را ندارد؛ چراکه خودش را آسوده کرده و معتقد به نیستی‌ست.

شوالیه نشانه‌ای اطمینان‌بخش از خدا نیافته است. در جنگی طولانی شرکت داشته و سالم از آن باز گشته است. از نبردِ خارجی آسوده شده، اما خودش مانده و هجوم بی‌امان پرسش‌هایش. این پرسش‌ها برای زوج بازیگر و ملازم چندان مطرح نیست. هر کدام رویکردی برای زندگی اتخاذ کرده‌اند و می‌شود گفت لذتش را می‌برند. ترجیح می‌دهند به مرگ و خدا عمیقا نیندیشند (یا اقلا اینگونه وانمود می‌کنند). مرد بازیگر می‌نوازد، می‌خواند و نمایش  اجرا می‌کند، از حضور همسرش خشنود است، با کودکش سرخوشانه بازی می‌کند، و تصاویری ماورائی می‌بیند؛ او نمونه‌ی آدمی ساده‌دل و بی‌آلایش است. همسرش هم غالبا شاد و راضی است؛ زنی ساده، مهربان و دوست‌داشتنی.

بخشی از دیالوگ‌های شوالیه را عینا بخوانیم:

«ایمان بار سنگینیه، می‌دونی؟ مثل اینه که یک نفر توی تاریکی رو دوست داشته باشی، که هرگز نمیاد! فرقی هم نمی‌کنه که چجور صداش کنی!»

زن متاثر از حال او، دوباره توت‌فرنگی‌ها را به او تعارف می‌کند، که این بار شوالیه دستش را رد نمی‌کند. لبخند رضایتی به لبش می‌نشیند؛ برای لحظاتی از شر افکارش خلاص می‌شود و از حالت گرفته‌ی چند لحظه پیش عبور می‌کند.

«…اما همه‌ی این‌ها به نظر غیرواقعی می‌آد، وقتی من اینجا با تو و شوهرت نشسته‌ام! یکدفعه ناچیز به نظر می‌رسه.»

زن هم از این تغییر حال و ابراز خرسندی شوالیه، راضی و خوشحال است.

شوالیه کاسه را لبخندزنان از زن می‌گیرد:

«این لحظه‌ رو به یاد خواهم داشت! آرامش و هنگامه‌ی شفق. کاسه‌ی توت و شیر… سعی می‌کنم به یاد داشته باشم که شماها از چی حرف زدین.»

زن کاسه‌ی شیر را به دست او مي‌دهد. نمایی بسته از او و کاسه را می‌بینیم. او درست در وسط قاب قرار دارد. نگاهش به کاسه است:

«و این خاطره رو بین دستام نگه خواهم داشت، با همون دقت و مراقبتی که انگار (خاطره) کاسه‌ای لبریز از شیر تازه‌دوشیده‌شده باشه.»

یعنی خاطره را با همان سرزندگی و تازگی در ذهنش نگه می‌دارد. پس از نوشیدن شیر راضی و آرام می‌گوید:

«و این یه نشونه برای من میشه! و بسیار رضایت‌بخش و متقاعدکننده.»

نما دوباره قطع می‌شود به تصویرِ همگی در قاب. شوالیه برمی‌خیزد. ملازم همچنان با چهره‌ای بی‌تفاوت به افق می‌نگرد. انگار شوالیه معنای زندگی را کمی بیشتر دریافته است؛ به ارزشِ وجود و لحظه‌های ساده‌ و زودگذرِ هم‌نشینی پی برده است.

در این صحنه، ارزشی- هرچند موقت- در شوالیه تغییر می‌کند؛ در ابتدای صحنه، او زیر فشار پرسش‌های ماهیتی خود درباره‌ی هدف آفرینش، وجود خدا، ایمان و جهان پس از مرگ است. اما در پایان صحنه، این ارزش- یعنی ماهیت‌اندیشی- جایش را به درک لحظه و وجود می‌دهد. اگرچه باز هم در صحنه‌های بعد، او پرسش‌هایش را فراموش نمی‌کند. اما به طور موقت، «آنچه هست» را بر «آنچه خواهد شد» ترجیح می‌دهد.

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *