معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند؟
– حافظ
شخصیتها:
شهردار
فروشنده
کلانتر
پرده با موسیقی ملایم جاز بالا میرود. صخرههایی وسط صحنه هستند و سه مرد روی آنها نزدیک به هم جای گرفتهاند. پایین صخرهها دریاست که ما نمیبینیم. یکیشان (شهردار) لَنسر ماهیگیریاش را روی صخره سوار کرده است و انتظار صید ماهی را میکشد. دیگری (فروشنده) رو به تماشاگران با دوربینی شکاری هرازچندگاهی دوردست را رصد میکند. سومی (کلانتر)، که نسبت آن دو نفر مسنتر است و محاسنی جوگندمی دارد، روی صخرهای دراز کشیده است و آسمان را مینگرد. هر یک کلاه حصیری خود را به عقب سر خود، رو به تابش آفتاب، راندهاند و لباسهایشان کمی عرق کرده است.
شهردار امروز خیلی باید صبورتر بود!
فروشنده کشتیها هم یواشیواش دارن میرسن!
کلانتر چیه به نظرت بارشون؟
فروشنده اینی که جلوترِ همهس، خوراکی و ذغال و لوازم خونگی. مثِ همیشه!
کلانتر هوم، چقدش میرسه دست حضرتعالی؟
فروشنده (مکث) فراخورِ جیبم.
کلانتر جیبت یا حساب پر و پیمونِ بانکیت؟
فروشنده تو که خوب میدونی هشتاد درصد اینا روونهی شهرای اطراف میشه.
شهردار (با نگاهی دوختهشده به سطح آب پایینِ لنسر) مسافرتی بینشون نیست؟
کلانتر نه دیگه تا هفتهی بعد خبری از مسافرتی نیست.
فروشنده آخریش همونی بود که یه بار ویژه هم داشت!
شهردار همون بانوی موجه؟
کلانتر بانو؟ (مکث) آهان اون زنه، همونی که کلبهی پشت مدرسه رو اجاره کرده؟
شهردار (پس از تکانخوردن آرام نخ) آر… آها… آ…ها… (به جلو خم میشود و آمادهی چرخاندن دستهی لَنسر. آن دو به او زل زدهاند) …اَه!
فروشنده (دوربین را بالا میبرد) خبری نشد؟
شهردار حیف! قاپید و رفت.
کلانتر چنتا زدی بهش؟
شهردار سه تا، سه تا قلاب.
کلانتر آفرین. تازه من پنجشیشتایی اَم میفرسّم پایین.
شهردار هوشمندانهس!
فروشنده پس اومده تو کلبهی همسر شما مقیم شده؟
شهردار نه، دیگه اون کلبه مال ما نیست! خریدهاتش.
فروشنده (متعجب) خریده؟
شهردار بله خریده. چی بود میخواستیش؟
فروشنده یعنی قراره بمونه؟
کلانتر اینطور به نظر میآد.
فروشنده (به کلانتر) شما ماموری چیزی نمیخوای بفرستی سر از کار این خانوم در بیاره؟
شهردار و کلانتر با تعجب او را مینگرند. او دوربینش را پایین میآورد.
شهردار مگه چیکار کرده؟
فروشنده همین که معلوم نیست چیکار میکنه خودش مشکوکه.
کلانتر من مامورامو واسه یه زن تنها خسته نمیکنم.
فروشنده خسته؟ اینطوری یه فرصتی بِشون میدی تا بالاخره از اون دخمه بزنن بیرون.
شهردار (با طعنه) سرکار ترجیحش اینه که زحمت و شخصن تقبل کنه و خستگی رو به جون بخره!
کلانتر (نیمخیز رو به شهردار) شما که باید به اسناد ثبتی ایشون دسترسی داشته باشی، نمیدونی چیکارهاس؟ از کجا اومده؟ اینجا چی میخواد؟
شهردار چرا بهش دسترسی دارم.
کلانتر خب پس به ما هم بگو کیه؟
شهردار اهل غربِ کشوره، بیستوپنج سالشه، پدر و مادرش فوت شدن، دوشیزهس و بدون پیشینهی شغلی.
فروشنده دوشیزه؟
شهردار طبق شناسنامه.
کلانتر دیگه؟
شهردار اخیرن اَم یه سفر سهروزه داشته به خارجِ کشور که نمیدونیم چطور گذشته و چرا مستقیم پا شده اومده اینجا موندگار بشه.
کلانتر تموم شد؟
شهردار همین دیگه. هیچ پروندهای نداره جز همین. میخواستم بفرستم براتون.
کلانتر در اسرع وقت این کارو بکن، حیفِ این اطلاعات مفید تو بایگانیمون نباشه (مکث) حالا که فکر میکنم، باید برم یه سر و گوشی آب بدم.
فروشنده ایدهت و دوست داشتم. با هم میریم.
شهردار (به فروشنده) حتمن تو فروشگاهت میبینیش، همونجا سوالپیچش کن.
فروشنده نه تو فروشگاه که نمیشه.
شهردار چرا نشه؟
فروشنده معذبم. (مکث) ميدونی که.
شهردار به مرام و مسلکت نمیآد.
فروشنده اونجا زیر نگاهِ سنگین بقیهای. من فقط تو خلوت- یه خلوت دونفره- جسور میشم.
شهردار که اینطور!
کلانتر ولی چقدر…
فروشنده (بااشتیاق) آره چقددددر خوشگله!
شهردار (خیره به هر دو نفر. جدی) به نظر میاد زن افسردهای باشه. انگار از شلوغی خودشو کنده و اومده به دهکدهی خلوت ما تا روانش و بازپروری کنه!
کلانتر اوه بازپروری! بهترین واژه رو انتخاب کردی مثل همیشه!
شهردار بده هر بار یه چیز جدید یاد میگیری؟
کلانتر (ریشخندآمیز) نه، بسیار هم نیکوست!
فروشنده پسندیدهست.
کلانتر شایستهست.
شهردار خوبه. خوبه… فهمیدم.
سکوت.
فروشنده من یه حس قوی بهم میگه که از دست کسی فرار کرده. یه پدر سختگیر، یه نامزد حسود که دیگه از چشش افتاده، یا شاید اصن…(مکث)
کلانتر شاید اصن چی؟ (مکث) دستش آلودهس؟
شهردار به نظرم خانم محترمی میاد.
فروشنده تو همیشه از روی ظاهرْ آدما رو قضاوت میکنی.
شهردار تو هم که هیچی نشده یه برچسب میزنه رو پیشونیشون.
کلانتر من هیچ احتمالی رو حذف نمیکنم. ولی (مکث) اصلن بعید نیست که این از اون زنها باشه.
فروشنده (کنجکاو رو به کلانتر) ازون زَنا یعنی کدوم زَنا؟
شهردار (پیش از جوابدادن کلانتر) همونایی که شما خیلی میپسندی!
فروشنده از این هرجاییها؟
کلانتر سری به تایید تکان میدهد.
فروشنده (ناباورانه) نهههه!
کلانتر ولی فعلن نمیشه بهش نزدیک شد.
یک شهردار چطور مگه؟ (نخ به شدت تکان ميخورد. رو به دریا) صبر کن صبر کن (آن دو نفر منتظر میمانند. دسته را میچرخاند. قلاب بالا میآید. یک لنگهکفش است.) لعنت بهش. روز شانست که نباشه اینطوری دلت و خوش میکنه و زارت میزنه تو پوزهت…
فروشنده (آرام و مردد) ولی من حس میکنم روز شانسته.
شهردار (رو به او) به حست اعتماد میکنم.
فروشنده (رو به کلانتر) گفتی چرا…
کلانتر (ادامه ميدهد) چون که هنوز خودشو تو دهکده خیلی نشون نداده. تازه یه هفتهاس اومده.
فروشنده باید دعوتش کنیم به یه مهمونی.
شهردار تکنیک تکراری!
فروشنده اما همیشه موثر! (مکث) حرکتای کلاسیک و هیچوقت دست کم نگیر. اونم وقتی که همه گذاشتنش کنار و از مد افتاده.
شهردار حیف! چی شد که اینهمه سالِ که دیگه کسی رقبت نمیکنه دورهمی بگیره؟
کلانتر هر کی تو چاردیواری خودش با خونوادهش خوشه.
شهردار همه هم از این وضع راضی!
فروشنده این البته تصویریه که تو ذهن توئه.
شهردار همه خوشحالن. بدون اینکه نیاز به دید و بازدید و مهمونیهای شلوغ داشته باشن.
فروشنده من که باور نمیکنم.
کلانتر ولی اگه بخواد اینجا رو فاسد کنه چی؟ (ناگهان بُراق میشود) من این چیزا رو تاب نمیآرم!
شهردار شلوغش نکن. (مکث) من تو چشاش خوندم که درد بزرگی داره.
فروشنده (توی حال خودش) اما چه بر و رویی!
کلانتر چه صدایی هم داشت. نه خیلی زیر نه خیلی بم. مثه قلاب می افتاد تو پردهی گوشت و تمام حواست و به خودش میکشید. دم پیادهشدن از کشتی کنار اسکله بودم. یه باربر و صدا زد که اون همه ساک و چمدون و پشتِ سرش ببره.
شهردار خب؟
کلانتر حتا تو چشای باربرِ نگاهم نمیکرد. خیلی خودش و میگرفت.
فروشنده (دوربین را کنار میگذارد. با ریشخند به شهردار) تو چطوری درد و تو چهرهاش خوندی؟
کلانتر تو چشاش!
فروشنده هوم. پس قشنگ به چشاش دقت کردی؟
کلانتر به اون چشای درشتِ رنگی…
شهردار (با تأمل) دقت نمیخواست، پیدا بود. هرچند اونقدرام نزدیکم نبود تا خوب براندازش کنم.
کلانتر پوف! متاسفانه ما هم هنوز این سعادتو نداشتیم که رودررو و نفسبهنفس ایشون قرار بگیریم.
شهردار شما دو تا تنتون میخاره آره؟
فروشنده من…
کلانتر (حرفش را میبرد) اجازه بده، اجااازه بده. (مکث) من ذرهای برام مهم نیست که دختره چقدر خوشگله یا بخوام برم سراغش واسه خوشگذرونی. فقط اگه قصد و نیتی داشته باشه که بخواد بهشت کوچولوی ما رو آلوده کنه، اونوقت…
فروشنده (پوزخند) اونوقت هوس میکنی بری واسه خوشگذرونی!
شهردار و فروشنده قهقهه میزنند. کلانتر اخمهایش در هم میرود و مینشیند.
کلانتر شما دو تا خوب میدونین من دنبال بهونه میگردم واسه پرکردن اون سلول. بدم نمیاد چند شبی و ضیافتی با حضرات ترتیب بدم!
آن دو نفر خودشان را جمع میکنند.
شهردار خیلیخب چرا اینقدِ زود بهت برمیخوره؟
فروشنده (مکث) ولی من بدم نمیاد یه شب مهمونت باشم (چشمکی میزند. مکث) نمیفهمم، حسم بهم میگه، یعنی یه حس قوی بهم میگه که، این هویتِ اصلیش و پنهون کرده و میخواد از سادگی ما سوءاستفاده کنه.
کلانتر علیالخصوص از سادگی تو.
شهردار اگه حسِ توئه که… پس یعنی یه جرم و جنایتی کرده؟
فروشنده (با تاکید) آره، حتمن باید همینطور باشه. هر کی میره در خونهش یه طوری سرد برخورد میکنه به دو دقیقه نمیکشه که طرف برمیگرده راهش و میکشه و میره.
کلانتر توی دو دقیقه هم خیلی حرفا میشه از طرف بیرون کشید!
فروشنده مشکلش اینه که جوابای کوتاه میده.
شهردار کی رفته مگه در خونهاش؟
فروشنده خواهرم.
کلانتر خواهرت؟ دیگه کی؟
فروشنده دوستاش و… دوستای خلوچلش، میدونی؟ چنتا از همسایهها هم… اینا رو وقتی اومدن خرید، گذاشتن کف دستم.
شهردار عملن هیچی رو گذاشتهان کف دستت.
کلانتر هیچی هیچیام نیست! این یعنی یه رازی داره که نمیخواد کسی بو ببره.
شهردار شاید خیلی سادهتر از این حرفا بشه گفت؛ دوست داره تنها باشه. همین.
فروشنده ببینم، شناسنامهشو دیدن کارمندات؟ خدشهمدشهای نداره؟
شهردار نه، به هیچ وجه.
کلانتر میتونه یه مشکل خانوادگی باشه. یا همونی که گفتم…
فروشنده اینو میتونی بسپری به من که تهوتوش و در بیارم.
شهردار آخ که بری اونجا و سنگ روی یخت کنه…
فروشنده تو منو دست کم گرفتی آره؟ گفتم که، من کارم و تو خلوت خوب بلدم.
شهردار حقههای کلاسیک! هان؟
فروشنده ردخور ندارن!
شهردار به نظر من از فکرش بیایین بیرون. (مکث) یکی دو هفته بگذره، اگه بازم چیزی ازش دستگیرمون نشد، آزیتا رو میفرستم سراغش. اون باید خوب بدونه چطور بهش نزدیک شه.
کلانتر چرا دو سه هفته صبر کنیم؟
فروشنده ما داریم از فضولی میمیریم! (دوربینش را بالا ميگیرد و سمت چپ صحنه را مینگرد)
شهردار نه، آزیتا قبول نمیکنه الان. بهتره دندون رو جیگر بذارین. (محکم) یه کمی هم به فکر زندگی خودتون باشین.
فروشنده ما که هیچ هیجانی تو زندگیمون نیست، یکنواخت شده همهچی برامون، این زنه…
کلانتر (حرفش را میبرد) من مشکلی با وضع کنونی ندارم، تو هم بیا از خیالش بیرون. به وقتش بو میبریم از زیر و بم زندگیش. (مکث) شما برو یه جا دیگه دنبال هیجانِ تازه باش.
فروشنده (با اظهار وابستگی تصنعی) من چهجوری اینجا رو ول کنم برم؟ (دقت میکند با دوربین)
سکوت.
فروشنده اینجا رو باش (با هیجان) خودشه!
نخ لَنسر رفتهرفته با شدت بیشتری به سمت پایین کشیده میشود. اما هر دو مرد کاملن رویشان را به سمتی که فروشنده با دوربین نظاره میکند گرداندهاند و کنجکاوانه، با دستی درازشده به سمت او، منتظر تماشای منظره با دوربین هستند.
شهردار اومده کنار ساحل؟
فروشنده روی ماسههاس.
کلانتر بده منم نگاه کنم.
فروشنده بذار ببینم… این کیه کنارش؟
کلانتر (متعجب) تنها نیست؟
فروشنده چه خوشتیپم هست!
شهردار یه پسر کنارشه؟
فروشنده چه بگو بخندی اَم راه انداختن!
کلانتر بده اون دوربین و به من قراضه!
شهردار (خم میشود به سمت او تا زورکی از توی دوربین نگاه کند. لَنسر حالا با شدت بیشتری کشیده میشود.) نمیشناسیش پسره رو؟
فروشنده نه تا حالا به چِشَم نخورده.
کلانتر حتمن اونم یه توریسته که تازه از راه رسیده.
فروشنده ولی من تو این یه هفته ندیده بودمش.
شهردار شاید از این ور، از سمت خشکی اومده.
کلانتر آره، این زنه از اونور آب اومده که با کشتی دیدیمش.
فروشنده حالا مگه چقدرم مسافر میاد اینجا!؟
کلانتر دوربین را به زور از دستش میکشد.
کلانتر بده به من این لعنتی رو. (با دقت مینگرد. پس از مکثی طولانی) کجوکوله، این اون زنهس؟ (با نگاهی تند او را برانداز میکند. دوباره در دوربین نگاه میکند. خشمگین میشود.) این جمله رو شنیدی که میگن «حماقت هزار چهره داره، یکی از یکی معقول تر؟»[۱]
فروشنده خب؟
کلانتر الان معقولترینشون داره راسراس تو چشام نگاه میکنه. چجوری با این چشات تا حالا زنده موندی؟ (مکث) این که دختر منه!
شهردار اوه اوه (لَنسر با قدرت کشش بالایی از سوی یک ماهی بزرگ به درون آب میافتد.) واای، وااای، بردش! بردش! رفت… رفت…
فروشنده نندازی خودتو تو آب به خاطر یه لَنسر.
شهردار که حست میگه روز روز منه؟
فروشنده (رو به کلانتر) گفتی دخترته؟
کلانتر بله عزیزم. (مکث. با خودخوری.)من این پسره رو خفهاش میکنم.
شهردار (رو به آب. مغموم.) کیه راستی؟
کلانتر همین پسره نویسنده که دو ماهه اینجا پِلاسه.
شهردار (مغموم و همچنان که به سمت آب بدنش را کش آورده است و دستش را مذبوحانه توی آب به دنبال لنسر میچرخاند.) چی مینویسه؟
کلانتر هذیون.
فروشنده آ..ها! میگم چقد… حواسم بود بهش. زیرنظر داشت دخترت و.
کلانتر گوساله تو که گفتی تا حالا به چشمت نخورده؟
شهردار (مغموم) چشماش! چشماش!
کلانتر به دو مرد دیگر رو میکند. زنی وارد صحنه میشود. از پشت سر مردان عبور میکند و در سوی دیگری با یک چوب سادهی ماهیگیری مینشیند.
کلانتر بذار غروب برسه، حسابی حقش و میذارم کف دستش.
فروشنده همینه! نذار عفتش و لکهدار کنه.
شهردار از نوشتههاش خوشت نمیآد نه؟
کلانتر (با حالت چندش) تهوع، تهوع! کاش خودش بفهمه و دست از سر همه برداره.
فروشنده ولی عجیبه انقدر بیحواس شدم. اینطور پیش بره یه جا تو هچل میافتم. (مکث) نکنه همین حالاشم دارن تو فروشگاه زیرآبی میرن؟
کلانتر نه زیاد جدی نگیر. منم اولش شک کردم!
فروشنده داری دلداریم میدی؟ راستش و بهم بگو!
کلانتر (مکث) آره، بهتره دوربینای فروشگاه و چک کنی. یا حساب دخلوخرجا رو همین امروز (اصلاح میکند) البته با کمک یه فرد معتمد که سردستات وایسته…
فروشنده با عصبانیت به او خیره میشود.
سکوت. هر سه نفر کنار هم رو به صحنه پاهایشان را از صخره آویزان ميکنند و به جلو خیره میشوند.
زن آهی میکشد و هر سه نفر سریع سرشان را به سمت او میچرخانند. برمیخیزند و بهآرامی بالای سر او میروند. با خجالت او را حین ماهیگیری برانداز میکنند.
زن (نرم برمیگردد) سلام.
هر سه سلام. سلام بر شما. حالتون چطوره خانم؟
زن به سرعت قلاب را که تکان ميخورد بالا میکشد و یک ماهی بزرگ از آن جدا ميکند. هر سه با حیرت او را مینگرند.
زن (با لبخند رو به آنها) من افتخار آشنایی با شما رو داشتم؟
شهردار از دور همدیگه رو زیارت کردیم.
فروشنده فرصتش دست نداده خدمت برسیم.
زن (به کلانتر) شما رو اما پای اسکله دیدم. رئیس پلیس منطقه!
کلانتر (سرخوش از این بازشناسی) بله بله، اما شوربختانه، فقط همون دیدار گذرا بود که فرصتی دست نداد با هم آشنا بشیم.
زن (رو به دریا) حتمن این یه هفتهای که از تو کلبه جم نمیخوردم شکلِ یه علامت سوال بزرگ شده بودم نه؟
هر سه یکدیگر را با بهت و سپس ریشخند نگاه میکنند.
فروشنده پس شما این حس بهتون دست داده آره؟
کلانتر ولی مردم اینجا میلی به سرککشیدن تو زندگی مهموناشون ندارن.
زن من اون خونه رو خریدم، شما( رو به شهردار) که خوب ميدونید!
شهردار (به کلانتر) بله، ایشون دیگه مهمون نیستن! یه ساکن جدیدن!
فروشنده من با نهایت مسرت، به شما خوشامد میگم. حالا که موندنی شدین نظرتون چیه که یه مهمونیِ….
کلانتر (حرفش را میبرد) شما از اینجا خوشتون اومده؟
زن یه دوستی داشتم که قبلِ مهاجرتم، میگفت اینجا بهشته! خونوادههای زیادی ساکنش نیستن، ولی کنار هم مثه یه خونوادهی بزرگ و صمیمیان. از هیچ امکاناتی هم بیبهره نیستن.
شهردار درست میگفتن این دوستتون.
فروشنده (با تعجب شهردار را مینگرد) اما شما… یعنی اگه اشکالی نداره از نظر شما… میتونم بپرسم آیا تنها دلیل مهاجرتتون به اینجا، خانوادههای خونگرم و رفاه دلخواه بوده؟ اینطور که به نظر میآد شما هم خودتون از یه خانوادهی مرفه میآیین.
زن برمیخیزد و رودرور با فروشنده میایستد. بهطوریکه او یک قدم عقب مينشیند و از فشار نگاه اغواگر زن سرش را پایین مياندازد.
زن (به او با لبخندی گشاده زل میزند و سپس آن دونفرِ دیگر را برانداز میکند. با لحنی دوستانه) آخ میدونم که دارین از کنجکاوی میمیرین!
فروشنده سرش را آرام صاف میکند. هر سه نفر حالا با صمیمیتی بیشتر منتظر حرفزدن او هستند.
زن بسیار خب. (رو به هریک خطابکنان) آقای شهردار، آقای پلیس و آقای (مکث)
فروشنده من صابفروشگاه هستم!
زن آقای صابفروشگاه (مکث) باید بگم که من مالک اصلی تمام این دهکدهی ساحلی هستم. و حالا اومدم که زمینای موروثیم و از شما عزیزانم پس بگیرم. حتمن میدونین که اون سندای قولنامهایتون هیچ اعتباری نداره. چون کسی سالهاست سراغی از اینجا نگرفته، شما هم یادتون رفته که سنداتون واقعی نیست! شما این اجازه رو دارین که توی خونههای فعلیتون بمونین… قصد ندارم بیرونتون کنم (مکث) اون طوری که دوست عزیزم نقشههاش و آماده کرده، (شمردهشمرده و با هیجانی فزاینده) میخوام اینجا رو تبدیل به نگین درخشان منطقه کنم تا چندین برابر جمعیتش توریست به سمتش سرازیر بشه (با هیجان دستانش را به دو طرف باز میکند و جایی در افق را با چشمانی درخشان مینگرد.)
هر سه مرد آهسته و سرخورده روی نزدیکترین صخره مینشینند و به آب زل میزنند. پس از چند ثانیه، فروشنده خودش را توی آب میاندازد. زن از پریدن او شوکه میشود و با بهت به لبهی صخره نزدیک میشود. سپس به دو مرد دیگر با تعجب نگاه میکند. آنگاه لبخندی دوستانه تحویلشان میدهد. مینشیند و شادمان ماهیگیریاش را از سر میگیرد. کلانتر نفس عمیقی میکشد که باعث میشود در بازدم به سرفهی شدیدی بیفتد. شهردار، ماهی صیدشده را برداشته و خامخام به دندان میگیرد و میجود.
پرده
[۱] گزینگویهای از رضا بابایی
آخرین دیدگاهها