[در دست ویرایش]
فراز نخست: از زبان کارین
تو تنها میمانی پدر.
از همین فاصله که لمست میکنم، در همین لحظه که جای مادر را برایت پر کردهام، درست وقتیکه تو را مثل کودکی رویاپرداز و نیازمند میبینم، که برای نگهداشتن آنچه دوست دارد به تکاپو میافتد، تصمیمم را گرفتهام؛ من تو را ترک میکنم.
تو میمانی و خانهای که زمانی از عشق مادر لبریز بود، خانهای که حالا رنگپریده است. تو میمانی و ماشین تحریرت تا کتابت را ناتمام بگذاری. تو میمانی و نفرتی که میان تو و پدرت از اینجا تا خانهی خوشمنظرهی بالای دریاچه جاری است.
تو در دل زیبایی و آرامش طبیعت هستی؛ اما مرا به خودت سنجاق کردهای تا از وحشت تنهایی بگریزی. تو از خودت تهی شدهای.
تویی که با نفرت بزرگ شدی، مادر را پیدا کردی و عشقی بیحد از سوی او نصیبت شد. تو از این عشق سرمست بودی. فقدان او بار گرانی است که بر دلت سنگینی میکند. تو ماندی و حسرت ازبینرفتن چشمهی عشق. تو ماندی و وحشت تنهایی. عشق مادر تو را موقتا از آن نفرت دیرپا دور کرد. اگرچه کارت در موسیقی جای تحسین داشت؛ اما روح زخمخوردهات بههنگام خودنمایی میکرد.
اکنون من نمیخواهم مادری دیگر برای تو باشم. این رابطهی کودکانه، این پرکردن خلاء عشق، این حضور نافی تنهایی من، دیگر تمام خواهد شد.
تو نغمهای را میطلبی، همچنانکه طبیعت را از پشت پنجرهی سفید مینگری، درحالیکه میدانی دیگر کتابت را پی نخواهی گرفت؛ نغمهای ساختهی آهنگساز محبوبت. نغمهای را میخواهی تا به پیشواز تصمیم بحرانیات بروی. پس به خواست تو مینوازم. قطعهای را که خودت به من آموختی برایت اجرا میکنم؛ آرشه را به دست میگیرم و سلو را روی زمین نگه میدارم.
حالا نوبت ساراباند است؛ تو تصمیمت را گرفتهای، چون من تصمیم بزرگم را گرفتهام. ماجرا، ماجرای تصمیم من است و نه ماریان. ماریانی که انگار به اینجا آمده تا چیزی ازیادرفته را به خودش یادآوری کند. ماریان نظارهگری است که نفرت و عشق و وابستگی و تنهایی و تنش را میان من، تو و پدرت میبیند؛ و جای خالی آنا را همچون ما حس میکند؛ ما که موجودات پردردی هستیم.
ساراباند نغمهی جدایی ماست. نغمهی غریبی که ترحمانگیزبودن تو را ترسیم میکند، بلوغ مرا در میان نتهایش گرفته است و خبر از بحران میدهد. غریب است و تکاندهنده. بهتزدهات میکند و متاثر. بیحرکت مینشینی و به من خیره میشوی؛ به چشمهای کوچک من، به دستهای جوان من، و به زیبایی من که تمامن از مادرم به من رسیده؛ اگرچه تو این را قبول نداری! شاید چون از تشبیه دیگران به او و زیرسوالرفتن یگانگی او امتناع میکنی یا دلت میخواهد مرا بیشتر شبیه به خودت بدانی تا وابستگیات را پررنگتر کنی.
چهرهات پر شده از ناامیدی و هراس. چهرهات از استقلال من، از بزرگشدن من، از نهگفتن من، ترسیده است و بنای دلت فرو ریخته است. تو در این لحظه، خلع سلاح شدهای.
ساراباند نغمهی ترس است؛ ترس از این که عشق دور میشود و تنها نفرت است که در نزدیکی باقی میماند.
تو سرافگندهای؛ از اینکه خودت آرزوی مرا برآورده نکردهای. از اینکه پدرت زودتر از تو دست به کار شده است. اینکه او قویتر و تاثیرگذارتر از تو بوده برایت گران تمام شده است.
اما تو پنهانکاری کردی؛ نامهی مادر را از من مخفی کردی. پس من حق دارم که گلایه کنم. این نامه مهمترین عامل تصمیم من است. شاید اگر بر ترست غلبه میکردی و نوشتهی آنا را نشانم میدادی، از پیشت نمیرفتم. تو به شکلی وسواسگونه با ترست جنگیدی و حالا سفر من، تاوان سنگینی است که خواهی پرداخت. تو باید میدانستی که ترس از ازدستدادن، میتواند مساوی خود ازدستدادن باشد!
ساراباند نغمهي انتخاب من است و نغمهی تنهایی تو.
فراز دوم: معرفی و خلاصهی داستان
ساراباند آخرین ساختهی اینگمار برگمان در سال ۲۰۰۳ است. دو بازیگر محبوب برگمان- یعنی لیو المن و ارلاند ژوفسون- در آخرین بزم او را همراهی کردهاند. این فیلم تلویزیونی، درواقع دنبالهی فیلم صحنههایی از یک ازدواج- ساختهی سال ۱۹۷۴- است؛ دنبالهای که بدون تماشای فیلم اول هیچ خللی در پیگیری داستانش پیش نمیآید.
فیلم در نه فصل، یک مقدمه و یک موخره تدوین شده است. ماریان- با بازی المن- در مقدمه و موخرهي فیلم، مستقیم با مخاطب حرف میزند و ما را با خود به درون قصه میبرد. او با نشاندادن عکسهای خانوادگیاش خود و آدمهای زندگیاش را معرفی میکند.
داستان فیلم از این قرار است که:
ماریان، وکیلی شصتوچندساله، ناگهان تصمیم میگیرد که پس از سی و دو سال همسر سابقش یوهان را ملاقات کند. او که انگیزهی خاصی از این سفر ندارد و تنها از روی هیجان به آن مکان دنج و زیبای نزدیک دریاچه رفته است، با تنهایی یوهان و مشکلاتی که میان نوه و پسر یوهان وجود دارد مواجه میشود. او در نقش ناظر و شنوندهای صبور میان این جمع کوچک قرار میگیرد تا گوشهای از رنجها و حسرتهای آنان را شاهد باشد؛ تا به راز آنا پی ببرد و یوهان را برای آخرین بار همراهی کند. سفری که برای خود او هم تغییری تکاندهنده میآفریند.
مارین دو دختر از یوهان دارد؛ دختری که در استرالیا زندگی میکند و از زندگی خوبی برخوردار است. و دختری روانپریش.
یوهان در خانهای جنگلی در نزدیکی یک دریاچه زندگی میکند؛ خانهای با چیدمان زیبا در اتاق نشیمن، آشپزخانه و تراس پشت خانه، که ترکیببندیهای ساده اما چشمنوازی را برای بیننده میسازد. او خیانت کرد، از ماریان جدا شد، با زنان دیگری خوش گذراند، ثروتی ناگهانی به دست آورد و حالا تنها در آستانهی مرگ دور از شهر و نزدیک به پسری که چشم دیدنش را ندارد زندگی میکند؛ پسری از همسر اولش، پسری به نام هنریک.
ماجرای اصلی به دختر هنریک و آنا، کارین، مربوط میشود؛ او که تنها دلبستگی پدر پریشیدهحالش است، حالا به سوی تصمیمی بزرگ میرود. آنا یکی از مهرههای تعیینکننده در این تصمیم است. آنا پدربزرگ، پدر و دختر را به هم متصل میکند.آنایی که دو سال پیش در گذشته و عشقی عمیق میان او و هنریک وجود داشته است. ماریان و یوهان هم، علاوهبر هنریک، از پی این تصمیم دچار تغییراتی احساسی میشوند.
فراز سوم: نکات برجستهی فیلم؛ کاوش و رابطهیابی در ساختار اثر هنری
ساراباند رقصی سریع و اروتیک در اسپانیای قرن شانزدهم بود؛ بهطوریکه پس از مدتی توسط کلیسا ممنوع شد. یک قرن بعد، با تغییر فرم به رقصی آرام و موقرانه، در فرانسه محبوبیت یافت. نمایشی از سرعت و شهوت، از اسپانیا به فرانسه، بدل به آهستگی و وقار شد. در قرن هفدهم یا دوران «باروک»، آهنگسازانی همچون «باخ» قطعهی ساراباند را برای «موومانهای بحرانی» مینوشتند؛ بخشی از اثر که بیشترین تاثیر احساسی را روی مخاطب بگذارد. ساراباند نغمهی «لحظات بحرانی» یا «اوجگرفتن حالات عاطفی» بود.
حالا به فیلم برگمان رو میکنیم. میتوان مشاهده کرد که برگمان چگونه پردههای داستانیاش را هنرمندانه با موومانهای موسیقی همپوشانی داده است. صحنهای که در «فصل ساراباند» بین کارین و پدرش اتفاق میافتد، درست پیش از فصل لحظات بحرانی جای دارد. پدر که سرگرم نوشتن کتابی دربارهي «مصائب سنتجان» (يکی از قطعات باخ) است، در لحظهي تصمیم کارین، با حالتی عصبی و پذیرشی که اندوه و خشمی خفته در زیر خود دارد، تقاضای شنیدن ساراباند را میکند. او موسیقیدان است و با حالوهوای این قطعه آشنا؛ قطعهای که خودش به کارین آموخته است.
گذار از فیلم قبلی (صحنههایی از یک ازدواج) به این فیلم هم از منظری مشابه گذار از رقص اسپانیایی به رقص مجلل فرانسوی است؛ آن شور دوران جوانی ماریان و یوهان، رسیده به روزهایی آرام که آکنده از هراس مرگ و تنهایی است. در این رابطه، به صحنهی گفتگوی کارین و یوهان اشاره میکنم؛ همزمان که کارین از راهپلهها بالا میرود، یوهان توی اتاق زیرشیروانیاش، خمشده به سمت دستگاه پخش موسیقی و قطعهای با ریتم تند، پرشور و کوبنده را میشنود؛ قطعهای که بیانگر حال اوست.
در صحنههای گوناگون، آمیختگی موسیقی با داستان فیلم غنای غریبی به آن بخشیده است.
جالب است که بدانید، کارین نام موردعلاقهي برگمان است و برگرفته از نام مادرش که معمولا روی یکی از شخصیتهای اصلی فیلمهایش میگذاشته است.
از نکات مهم فیلم میتوان به نماهای زیبا، ترکیببندی منظم و خوشرنگ صحنههای داخلی و خارجی، نماهای نزدیک از چهره (همانطور که از دوربین برگمان انتظار میرود)، دیالوگهای نسبتا زیاد و تحرک نسبتا پایین اکثر صحنهها اشاره کرد.
فراز چهارم: حضور پررنگ شخصیتی غایب
آنا شخصیت غایبی است که بیشترین تاثیر را در زندگی هر یک از شخصیتها میگذارد، حتا ماریان. او که هنریک را شیفتهی خود کرده بود با مرگش، هنریک را از شور زندگی انداخت و او را زبون و ضعیف کرد. او عشق را به یوهان یادآوری میکرد و تنها عامل پیوند یوهان و هنریک بود. یوهان از اولین سکانس حضورش، وقتی از او یاد میکند همچنان متاثر میشود و به فکر فرو میرود. کارین که شبیه به مادرش است، با یافتن نامهای از او خطاب به خودش، به پنهانکاری پدر خودخواهش پی میبرد و باعث میشود تصمیمش را قطعی کند.
در نمایی از عکس قابشدهی آنا روی میزِ کنار تخت هنریک و کارین، دوربین بهتدریج روی او بزرگنمایی میکند؛ وقتیکه هنریک خاطرهای از او تعریف میکند، خاطرهای از خشم و بیمبالاتی خودش، خاطرهای از لحظهای بحرانی و تعیینکننده در زندگیاش. در همین بزرگنمایی، که آنا چشمهایش رو به دوربین است، تاثیر مهمش را در داستان فیلم حس میکنیم.
فراز پنجم: توصیف و تحلیل صحنهها
با مرور فصلها به نکتهي جالبی بر میخوریم؛ در هیچ یک از صحنهها، بیش از دو بازیگر همزمان حضور ندارند. صحنهها دونفرهاند و سایهی شخصیتی مرده اما تاثیرگذار بر سر زندگی دیگران افتاده است.
۱
در صحنهای پیش از موخرهي فیلم، یوهان دچار وحشت و اضطرابی شدید میشود. در پی این اضطراب به اتاق ماریان پا میگذارد تا آرام بگیرد. برهنه میشود و از ماریان هم میخواهد که مثل او عمل کند تا کنارش دراز بکشد. در لحظهی برهنگی، به یکدیگر خیره میشوند؛ تصویری که تداعیگر آدم و حواست. یوهان حالش را اینگونه توصیف میکند که انگار دچار اسهال روانی شده است.
۲
سکانسی با عنوان باخ، در کلیسا میگذرد. هنریک یکی از سوناتهای باخ را با ارگ مینوازد و ماریان نشسته در ردیف جلوی صندلیهای کلیسا آن را میشنود. هنریک در سوی دیگر همان ردیف مینشیند و با او گپ میزند. ماریان از عشق آنا میپرسد، هنریک عصبی میشود، اما تازمانیکه برمیخیزد و ماریان را برای شام به خانه دعوت میکند، لحن و کلامی محترمانه در گفتگو با ماریان دارد. هنریک در حال خروج است اما ماریان ابراز تاسف میکند که نمیتواند برای شام به آنجا برود. اینجاست که هنریک کنار او مینشیند و رو در رو با او، نفرتش را نسبت به پدرش ابراز میکند. ماریان با طمانینه به او گوش میدهد و غمگین و حیرتزده میشود. همانگونه که از نفرت یوهان نسبت به پسرش غمزده و متعجب میشود؛ وقتيکه یوهان پسرش را یک بازندهی تمامعیار میخواند؛ پسری که حتا در گرفتن جان خودش هم شکست میخورد. هنریک که بیچارگی در کلامش جاری است، طعنهوار از پدرش حرف میزند و تقریبا مطمئن است که علت حضور ماریان «پول» است.
در صحنهی کلیسا، هنریک غرق در تامل میگوید:
ما تموم عمرمون رو به فکرکردن به مرگ و اتفاقای بعدش میگذرونیم؛ بعد میبینیم که چقدر ساده سراغمون میآد.
[در صحنهی پایانی هم، ماریان آخرین اطلاعات را از خانوادهاش و رابطهي خودش با آنها تحویلمان میدهد و ضربهي احساسی نهایی را در نمای آخر میزند.]
سخن آخر
شاید این اثر چکیدهای از تمام تاملات فیلمساز در طول زندگیاش باشد.
فیلم، در حقیقت داستان تصمیمات تعیینکنندهای است که انسانها با اتخاذ آن روی زندگی دیگران تاثیر میگذارند. داستان تاثیرگذاری مثبت و منفی آدمها روی هم، با عشقورزیدن یا ابراز تنفر؛ حتا با کنشهایی ساده مثل حضور سرزده، امتناع از یاریگرفتن، ترک خانهی پدری و لمسکردن.
ماریان با حضور سرزدهاش و ماندنش برای مدتی به یوهان دلگرمی میبخشد. در نهایت، تصمیم کارین، یوهان را به هم میریزد و ماریان را تکان میدهد؛ ماریانی که پس از اولین بار که دخترش را لمس میکند، به عشقی که از او دریغ کرده بود پی میبرد؛ عشق به دختری که دیگر مادرش را نمیشناسد.
آخرین دیدگاهها